چندین سال پیش دختری بیمار شده بود وباید شاخه ی گیاهی کم یاب رو می خورد.
عشق او تمام دنیا را دنبال این گیاه گشت و در بیابانی یک شاخه از او را پیدا کرد.
و او را از زمین برداشت و در راه بر گشت به بیمارستان بود که گیاه داشت خشک می شد
مرد که این صحنه را دید رگ خود گشود و گیاه از خون او نوشید
مرد قبل از مرگش گفت این گل را به بیمارستان ببرید
وقتی گل را به بیمارستان رساندن
و وقتی شاخه ی گل را به دادند،دختر پرسید پس چرا تو این را آوردی
مرد هم می گوید من در راه جوانی را دیدم که داشت با قربانی کردن جان خود
گلی را سیراب می کرد دخترک که این را شنید بر رویی گل افتاد و هم گل و هم دخترک هر دو پژمرده شدند...
نظرات شما عزیزان:
|